در دلم حیات خلوتی است . . .
غرق سکوت مثل لحظه های خواب
از پنجره خیره می شوم به آسمان رو به انتهای آفتاب
آن زمان هزار بار از خودم دور می شوم
می روم ته حیاط خلوت دلم
مثل روزهای اول رسیدنم
خالی از غرور می شوم
حرف می زنم با غروب با خدا با تمام آیه ها
یک سؤال . . .
یک سؤال مثل بادبادکی بی نخ گیر می کند مدام
لا به لای شاخه های ذهن من
کیست صاحب حیات من ؟؟؟
غروب یا که آن خدای خوب...
عناوین یادداشتهای وبلاگ
بایگانی
دوستان